در رعایت مسائل امنیتی خیلی دقت میکرد؛ مثلاً شماره تلفنها را برعکس مینوشت یا موقع مطالعه، کتاب را جوری میگرفت که وسطش باز نشود تا اگر زمانی گیر افتاد، نفهمند چه کتابهایی میخوانده و خط فکریاش چه بوده است. با وجود این همه احتیاط، چند باری دستگیر شد. خیلی شکنجهاش کرده بودند و بدنش را با سیگار سوزانده بودند؛ ولی نتوانستند از او حرف بکشند. معمولاً سر امتحانات دستگیرش میکردند. ساواک میخواست کاری کند که وحید مشروط شود تا بتوانند بهطور طبیعی از دانشگاه اخراجش کنند که نتوانستند. (براساس کتاب «دیالمه»، ص ۶۲-۶۳)
پدر، آدم بیسروصدا و بیادعا و مخلصی بود و همیشه به فکر حل مشکلات مردم. شبهایی که در خانه بود، بچهها با صدای اذان و قرآن او از خواب بیدار میشدند. وحید اینها را میدید و یاد میگرفت.
زندگی مرفهی داشتند؛ اما مادر و پدر او را طوری بار نیاورده بودند که به فکر رفاه خودش باشد. خانه همیشه محلی برای حل گرفتاریهای مردم بود. این رفت و آمدها و دیدن آدمهایی که هر کدام دردی داشتند، از همان کودکی، وحید را با جنس مشکلات مردم آشنا کرد و باعث شد برای همیشه نگاههای خسته و درماندهی مردم را به خاطر بسپرد.
براساس کتاب « #دیالمه»، صص 17-18
لقمهی حلال چیزی نبود که به راحتی به دست بیاید، آن هم در ارتش بیدر و پیکر محمدرضا. پارتیهای شبانه افسران و فساد آنها البته کوچکترین تأثیری در پاکزیستی پدر نداشت. پدر یک ارتشی بود؛ اما امثال او در ارتش شاهنشاهی کم بودند.
حساسیت جناب سرهنگ (پدر شهید )روی اعتقاداتش و تضادش با کار در ارتش ضد دین، سرآخر او را به قم کشاند تا برای تعیین تکلیف به دیدن آیتالله مرعشی برود؛ بماند و در ارتش خدمت کند یا استعفا بدهد و بساط میوهفروشی راه بیندازد؟ گفته بودند: «بمانید و خدمت کنید». او هم ماند و خدمت کرد.
براساس کتاب « #دیالمه»، صص 16-17.